داستان ترسناک_مکنده ها_پارت پنج

 _ اوه, ببخشید.

مادر گفت:( اصلا و ابدا. ما عاشق دیدار با طرفدارانمان هستیم, مگر نه بیگز؟) او با لحن نرم و ابریشمی ستارگی سینمایی اش حرف می زد.

پدر بلافاصله موافقت خود با حرف او را اعلام کرد:( هیچ وقت از همراهی با طرفدارانمان سیر نمی شویم.) شانه هایش را عقب داده و چانه اش را بالا گرفته بود؛ شبیه به قهرمان هایی که نقششان را بازی می کرد. به او همیشه نقش پلیس, یا فضانورد نترس یا سوپر قهرمان باوقار, و یا یک کاراگاه خارقالعاده شجاع را می دادند. به هر حال هر نقشی که به پدر داده می شد, در همان روز اول, خودش را پیدا می کرد و توی نقش ذوب می شد.

اِتشِنیا با حالتی نگران گفت:( شما که حرفی درباره ی لِکتوس به سایر ستاره های سینما نزده اید, مگر نه؟)

مادر جواب داد:( نه. اما داستان سفر ما در دیلی اسنیچ منتشر می شود. چرا یک مرتبه اینقدر نگران شده ای؟)

اِتشِنیا جواب داد:( وقتی لِکتوس شلوغ بشود, جای جذابی نخواهد بود. همین موقع است که اتفاقات ترسناک دوباره شروع می شوند.)

گفتم:( این جا کسانی دزدیده شده اند. ناپدید شده اند. هر چی دوست دارید بگویید. چیزی در این باره شنیده اید؟)

پدر با نگاهی محتاط جواب داد:(نه.)

اِتشِنیا با پریشانی زیادی گفت:( اتفاقات دیگری هم هست.)

مامان پرسید:( مثل چی؟)

اِتشِنیا دست های ظریفش را بالا اورد:( الان واقعا نمی خواهم در این باره صحبت کنم. دیگر باید بروم.)

اعتراض کردم:( اما تو تازه به این جا رسیده ای. به ما بگو چه چیزهای ترسناک دیگری هم هست؟)

اِتشِنیا به سمت در خروجی رفت و شتاب زده آن را باز کرد:( متاسفم!) نگهبان ها در را پشت سر او بستند و او همچنان هراسان به سمت دیوار های خروجی خانه رفت.

همان طور که از پنجره رفتن او را تماشا می کردم گفتم:( شاید ما هم باید نگهبان استخدام کنیم.)

پدر به من یادآوری کرد:( ما این همه از زمین دور شده ایم تا به وجود نگهبان نیازی نباشد. مطمئن هستی که این دختر یک کمی...)

چامپر از مخفیگاهش  از پشت کاناپه بیرون پرید و داد زد:( دوست دختر فیل خرفت است!)

گفتم:( تو یکی خفه شو!) بعد روبه پدر گفتم:( نمی دانم. همین فکر به ذهن خودم هم رسیده بود. این مساله که افزایش بی اندازه ی جمعیت باعث می شود تا اتفاقات عجیب و غریبی رخ بدهد.)

پدر گفت:( همین است دیگر. و به هر حال نگران افزایش بی اندازه ی جمعیت هم نباش. الان که تا مایل ها خبری از کسی نیست.)

مامان لبخند زنان گفت:( حرف ازدیاد جمعیت شد, فکر می کنم وقتش شده باشد این خبر را به خانواده بدهم. لِکتوس کمی جمعیتش اضافه خواهد شد. امروز صبح دکتر رفته بودم. من حامله هستم... سه قلو توی شکم دارم!)

ادامه دارد...

نویسنده: سوزان وین


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : جمعه 15 بهمن 1395 | 20:40 | نويسنده : رومینا هاشمیان |